محیامحیا، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره

محیا یعنی تمام زندگی

بدون عنوان

سلام امروز اولین روز ماه مبارک رمضان است دلم لک زده بود برای یه عبادت درست و حسابی سحری که بلند شدم کلی راز و نیاز و عبادت کردم و خیلی هم چسبید ----------------------------------- دیگر اینکه از محیا بگم  ،یه هفته ای میشه  که از داران برگشتیم روزهای اول خیلی اذیت شد و اذیتمون کرد الکی بهانه میگرفت و گریه میکرد ولی الان دیگه بهتر شده و همش خاطرات داران و با ذوق و شوق تعریف میکنه و ... دیروز با باباش رفته بود پارک  وقتی برگشتند بمن گفت مامان جونم خیلی دلم برات تنگ شده بود ولی باباش گفت از پارک خونه نمیومد بهش میگفتم بریم خونه، الان مامانی تنهاست و حوصله اش سر میره،محیا در جوابش گفته نه نمیام خونه، اشکالی نداره بذار ما...
31 تير 1391

داران درتابستان 91

 رفتیم تبریز توی راه دیدم هیچ کی بمن زنگ نمی زنه ولی باز برام مهم نبود وقتی یه نیم ساعت مونده بود برسیم  خواستم زنگ بزنم به دایی بگم بیاد ترمینال که دیدم گوشیم رو توی خونه جا گذاشتم از یکی گوشی گرفتم و زنگ زدم دیدم برادر بیچاره من از ساعت ٥ صبح اومده وایستاده توی ترمینال و منتظر ماست که ما هم نزدیکای ساعت ٧ رسیدیم  گوشی هم که نبود هماهنگ کنیم خیلی عذاب وجدان گرفتم  ولی بروی خودم نیاوردم گقتم هیچ اشکالی نداره هر از گاهی برادر باید بخاطر خواهرش  تو زحمت بیفته اصلا قدیما برادرا خرج و مخارج خواهراشونو میدادند در هر حال رسیدیم تبریز  اون روز رو خوانه دایی موندیم شبش هم رفتیم رستوران طلائیه همراه با خاله خ...
25 تير 1391

تولد مبینا

١٨ تیر تولد مبینا بود این هم عکساش مبینا جون تولدت مبارک آرزو میکنم زندگی خوبی داشته باشی زیر سایه پدر و مادر به خوشی و خرمی زندگی کنی 120 سال زندگی کنی  شاد باشی از زندگیت لذت ببری باعث افتخار خانواده باشی مثل بقیه پسر عموهات و دختر عموهات مثل میثم مثل اکبر مثل سمیرا و ... ولی در درجه اول خوش باش و بعد از ان موفق ...
25 تير 1391

چهارشنبه 14 تیر

چهارشنبه ١٤ تیر جشن فارغ التحصیلی بچه های مهد بود بخاطر همین دوربین آورده بودم صبح که محیا رو بردم کلاس اول از همه از بچه های کلاسشون چند تا عکس گرفتم پانیذ تا دید دارم عکس میگیرم یه دستش رو انداخت گردن محیا و یکی رو انداخت گردن درسا که محیا مخالفت کرد این مو خوشکله  هم هاناست اینجا هم همون چشن فارغ التحصیلی کودکان پیش دبستانی مهده که اصلا جالب نبود   ...
25 تير 1391

بدون عنوان

سلام ما دیروز برگشتیم خیلی خوش گذشت ولی از وقتی برگشتیم دلمون گرفته مخصوصا محیا که دیشب تا ساعت 3 نصف شب بهانه میگرفت و نمی خوابید میگفت منو ببر داران خلاصه اینکه دیشب من و محیا حسابی گریه کردیم امروز هم اصلا حالم خوب نیست و حوصله وبلاگ نویسی هم نیست فردا عکسها و خاطرات رو میذارم
24 تير 1391

بدون عنوان

سلام خبر اول اینکه امروز ما میریم داران ممکنه با بابایی بریم و مارو بزاره برگرده وممکن خودمون بریم و بابایی برگشتنی بیاد دنبالمون خبر دوم هم اینه که امروز بچه های پیش دبستانی مهد، جشن فارغ التحصیلیشونه و جشنشون هم توی تالار جهاد کشاورزیه وبه ما هم کارت دعوت دادن ساعت ٢ میرم دنبال محیا که بریم جشن البته توی کلاس محیا تا انجایی که من اطلاع دارم هیچ کس نمیره ولی من بخاطر محیا که بهش خوش بگذره میرم و خبر سوم هم اینکه دیروز محیا رو بردم آرایشگاه و جلوی موهاشو چتری کوتاه کرد و یه سشوار هم به موهاش کشید و من هم دیدم  حالا که موهاش سشوار کشیده است بردمش عکاسی که یکی دوتا عکس ازش بگیرم که عکاسه هم از حالتهای مختلف و با ...
14 تير 1391

بدون عنوان

سلام دیروز عصری رفتیم استخر و با دوتا بازوبند محیا بخوبی خودش داشت شنا میکرد میخواستم بگیرمش میترسیدم غرق بشه که محیا میگفت ولم کن و بمن دست نزن میخوام خودم شنا کنم آفرین به این شجاعتت محیا اون یکی محیا هم اونجا بود امیر سنبلی و سارا هم بودند امروز صبح هم با پارسا رفتیم زمین چمن محیا و پارسا دو دور دویدند و اومدیم مهد دیروز مربی محیا( مریم) گفته بود که مایوی محیا رو با یه حوله تو کیفش بزار ، یه استخر بادی بسیار بزرگ داریم که پراز اب میکنیم و بچه ها توش شنا میکنند امیدوارم که خوش بگذره خدا رو شکر که تو رو دارم محیا جونم ...
12 تير 1391

8/4/91

پنج شنبه رفتیم خونه امیر سنبلی اینا تولد دادشش محمد بود ومامانش هم زحمت کشیده بود ناهار دعوتمون کرده بود و حسابی تدارک دیده بود روژین و سارا هم بودند و حسابی خوش گذشت ولی آخراش که داشتند میرقصیدند یکی از خانمها پای محیا رو لگد کرد و امیر هم سر بادکنک دست روژین رو گاز گرفت. ومن هم با مامان بزرگ امیر(مامان باباش) که از ارومیه تشریف آورده بود کلی صحبت کردیم و با هم دوست شدیم
11 تير 1391

بدون عنوان

سلام چهارشنبه جلوی مهد با امیر  ومامانش قرار گذاشتیم بریم پارک عدل اونا جلو رفتند و ما هم بعد از اونا حرکت کردیم ولی پارک که رسیدیم پیداشون نکردیم یک ساعتی محیا با یک بچه ای که اونجا بود بازی کرد و برگشتیم خونه ------------------------------------ پنجشنبه خونه بودیم و طبقه سوم ما یه بچه ای هست اسمش ویانا که هر از گاهی میاد محیا رو صدا میکنه و میرن حیاط بازی میکنند و عصری دوباره رفتیم پارک ------------------------------------ جمعه هم که خاله و مهرناز رفته بودند داران ،از داران برگشتند و ما هم رفتیم خونشون و کلی زردالو والبالو وگیلاس آورده بود که لواشک وشربت و مربا درست کردیم . ------------------------------------- دیروز...
5 تير 1391
1